...شلغم نپخته ایی از افکارم...
دست هایم را خالی دید... فرصتی برای ماندن ندید ...همیشه میگفت روزی بزرگ خواهم شد و من فقط در چشم هایش خیره می شدم او چشم هایم را ندید...برای او هیچ چیز در عمق چشمانم وجود نداشت همیشه میگفت برای رویاهایم از همه چیز دل میکنم...حتی عشق تو قلب من میلرزید ولی باز هم او قلب مرا ندید... روزی که قرار اخر را گذاشت دست هایم سرد بود و قدم هایم اهسته او میگفت زود باش تند تر حرکت کن من برای رسیدن تو وقت ندارم و درست وقتی که از حرکت باز ایستادم او به تندی دور شدو بشت سرش را ندید و من در تمام ان لحظات سرد در عمق چشمانم چهره ی شکسته ی مردی بود که با قلبی تهی ..و گام هایی کوتاه در اینده ایی نا معلوم در دست هایش نا امیدی بود و سوز تنهایی هر لحظه قلبش را میلرزاند...و چ اندوه بار بالش خیال بردازی هایش را به زیر سر میگذاشت و رویایش تنها یک چیز بود ....عشق
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |